از: " ثمره محجوبیان" روانشناس و دراماتراپیست/ انجمن بین المللی دراماتراپی ایران / روزهایی هستند که در هم شکسته میشویم، شب هایی که گریه میکنیم، هفته هایی که میگذرند بدون انکه لبخند بزنیم، گاهی فکر میکنیم به اندازه کافی خوب نیستیم، گاهی آنقدر اضطراب داریم که دوست نداریم از خانه خارج شویم، گاهی آنقدر بی حوصله هستیم که مایل نیستیم از رختخواب بیرون بیاییم، سال ها در ترس، ناامیدی و خشم زندگی کرده ایم، زندگی در حال گذر بوده و ما خیلی زمان ها کنترل افکار، احساسات و هیجانات مان را نداشته ایم و این لحظه فقط یک سوال در ذهن مان مطرح شده است چرا؟ !!!! آخر چرا؟
چرا نمیتوانم خیلی چیزها را مدیریت کنم؟!
چرا نمیتوانم به رنج های درونی ام پایان بدهم؟!
هر شب به این امید میخوابم که فردا تمام خاطرات بد من پاک شده باشد !!! اما چنین نمیشود.
ارزو دارم فردا که بیدار شوم ببینم همه جای زندگی من سر جای درستش قرار دارد.
جایی که دیگر نگران و درگیر نباشم، دیگر هر لحظه تو گوشم صدایی نگوید زندگی سخت است.
گاهی هر راهی که هر کسی پیشنهاد میکند را امتحان میکنیم، سرخود را گرم میکنیم، با دوستان بیرون میروم، سفر میروم و صحبت های همه را میشنوم، "درست میشود"، " به زمان نیاز داری" ،" ارام باش"، "امتحان است" و...
اما گویا هیچ چیز فایده ندارد، فردا که بلند شویم باز زندگی همان است و ما نیز همان.
و شاید حتی بدتر و افسرده تر و غمگین ترهم شده ایم.
دیگر شب ها هم نمیتوانیم بخوابیم.
(چگونه کسانی در این دنیای سخت و خشن زندگی میکنند اما مانند من افسرده و مضطرب و هراسان و سردر گم با کلی افکار منفی نیستند ؟!)
منبع و منشاء همه اینها کجاست ؟!!...... وای چه سوالاتی که در ذهن من بی پاسخ مانده اند.
به نظر میرسد یکی از دلایلی که ما اینگونه هستیم این است که با تمام وجود این حالت ها را میخواهیم، هر روز صبح که از خواب بلند میشویم متقاعد شده ایم که یک قربانی هستیم، (کاری که ادم های افسرده انجام میدهند)...
اما چرا ؟!
چون کسی مرا ترک کرد، آن یکی مرا درک نکرد، روابطم و کارم و...آن مدلی که من میخواستم اتفاق نیفتاد.
این را از کجا میتوان فهمید از اینجا که خیلی ها هستند که همه چیز را از دست داده اند اما هنوز احساس ثروت میکنند، افرادی هستند که زندگی سخت تری از ما را تجربه کرده اند اما هنوز احساس امید میکنند و متفاوت از ما عمل میکنند. به راستی چرا؟
ذهن میتواند مرتب بگوید مشکلات دست خودمان نیست، دیگران ما را آزار میدهند و روزی حق به حق دار میرسد.
به طور دائم میگوید میتوانی به ناراحتی هایت ادامه بدهی و حق داری با این همه مشکلات افسرده باشی، پس خودت را شکنجه بده تا زندگی ات به بطالت بگذرد و به این امید بمان تا بدون تلاش شرایط ات تغییر کند و تمام این حرف ها یک شبه به وجود نیامده، ما حاصل یک عمر تجربه و احساس هستیم.
این ذهن ماست که مانع رشد ما میشود، ما و یک قاتل فرقی نداریم هر دو در لحظه ایی که باید بتوانیم نمیتوانیم، صدای ذهن مان را خاموش کنیم، قاتل به کشتن دیگری و ما به کشتن روح خود ادامه میدهیم و مسئله درست از همینجا آغاز میشود .
ما هر روز نا خواسته با پر و بال دادن به این افکار و به آنها شخصیت و ارزش میدهیم و این چرخه را تکرار میکنیم.
بزرگترین چالش این است که دریابیم بسیاری از افکار ما اشتباه هستند و این در ابتدا سخت است چون ذهن به آن اعتبار بخشیده.
در اینجا یک تمرین را میگویم که به نظر میرسد حداقل برای شناخت افکارمان و صدای ذهنمان کمک کننده باشد.
- در یک یادداشت هر لحظه هر صدای منفی ذهن تان را بنویسید.
- شب ها مانند کارگاهی افکارتان را بررسی کنید که این افکار چه احساس هایی را با خود داشته و چه رفتارهایی را انجام داده اند.
برای مثال :(من احساس غم کردم چون فکر کردم کسی مرا دوست ندارد و در مهمانی شرکت نکردم).
بدانید این تمرین باعث خودآگاهی میشود و هر چه بیشتر ما به درونیات خود آگاه شویم کنترل هیجانات و افکار منفی که باعث ازارمان میشود راحت تر میشود ...